زندگی گاهی هم مشتش را باز میکند و یک شکلات شیرین مهمانت میکند. کوهنوردی روز جمعه برایم مثل همان شکلات بود. درست یک سال بود که گلابدره نرفته بودم. آنبار یحیا را داشتم و اینبار نداشتم.
همانطور که فکر میکردم یوسف از همه مهارتهایش استفاده میکرد و میخواست همه چیز را تجربه کند. بیست و چند سال پیش من با معلمم آمده بودم گلابدره و بعد بیشتر هم آمدیم.
حالا من با همان معلمم که که حالا رفیقم شده بود و پسرم و همسرم آمده بودم و داشتم در ذهنم تدارک آوردن پسر کوچکترم را میچیدم. و به خودم وعده میدادم چند هفته پشت سر هم که آمدیم، به شال آغوشی تازه که عادت کردم، میآوریمش. نمیشود او را از این سهم اندک از طبیعت خانواده ما از طبیعت محروم کرد. حالا که نمیتوانیم سفر کنیم باید دست و بالمان را اینطوری زخمی کنیم.
ظهر که برگشتیم خسته نبودم. و اگر دلم برای یحیا پر نکشیده بود دوست داشتم آن روز طول بکشد. آنقدر که آن جوانها خسته شوند و بساط موسیقیشان را بردارند و پایین بروند. بعد خورشید بساطش را جمع کند و با ماه چاق سلامتی کند و کوه را پایین برود. بعد ما بمانیم و آن درختها و آسمان و شب و آتشی که خاموش نشود.
و زندگی چقدر زیاد دارد از این شکلاتهای شیرین کوچک که اصلا نمیگذاریم مشتش را باز کند. و بیتفاوت از کنارش میگذریم.
درباره این سایت