یک هفته تا تولدم باقیمانده.
آدمها یک هفته قبل از تولدشان چه کار میکنند؟
خانهشان را برق میاندازند و تدارک میزبانی میبینند؟
هر روز برای خودشان یک چیزی میخرند یا از دیگران هدیه میگیرند؟
هیهی دوست و آشنا برایشان جشن میگیرند و آنها هم مثلا غافلگیر میشوند؟
خودشان را به آن راه میزنند که اصلا هم یادشان نیست تولدشان ؟
در خانه را قفل میکنند و میروند سفر به هر آن کجا که باشد؟
رژیمی که همیشه میخواستند بگیرند را شروع میکنند؟
لیست کارهای نکردهشان را مینویسند و بالاخره شروع به انجام چندتا از آنها میکنند؟
خوب همه اینها قشنگ است اما من میخواهم مثل سالهای پیش اگر تا آن روز زنده بودم و میتوانستم اینجا بنویسم.
روزنوشت که اصلا نمیتوانم بنویسم! یادم نمیآید بیشتر از یک هفته روزنوشت داشته باشم. آنهم در سررسید نو سال تازه!
اصلا من ترجیح میدهم اتفاقها را فراموش کنم. مگر آنقدر قوی بوده باشند که خودشان خودشان را زنده نگهدارند. تازه اگر بعد از زنده ماندن آنقدر زورشان برسد که نگذارند آنطور که خودم دلم میخواهد روایتشان کنم!
یکی بیاید بگوید عزیزم! داری در مورد خاطرههای خودت حرف میزنی!
یادداشت اول
آرزوی کدام کودک نیست که با گل رس چیز ماندگاری بسازد؟ شاید این وجه ماندگاریاش را وقتی بزرگتر شد اضافه کند. و من هم رویایم را با خودم کشاندم به سالهای آغاز دانشگاه. خودم گل رس خریدم و شروع کردم. اما پوستم واکنش نشان داد و عاصیم کرد.
فکر کردم آلرژی دارم و نمیتوانم با گل کار کنم. آلرژی هم داشتم اما نه به گل رس.
چند ماه پیش به دوستم پیشنهاد کردم و اسممان را برای سفال چرخ نوشتیم. همان جلسه اول فهمیدم که من آلرژی نداشتم. فقط پوستم خشک میشده که باید از یک مرطوب کننده استفاده میکردم.
جز چند جلسه از کلاس را نتوانستم بروم. چون همه تصمیم گرفته بودند کارهای مهمشان را در همان روز انجام دهند. واکسن، تب و سرماخوردگی، وقت دکتر بچهها، جلسه اولیا مدرسه، چند مهمانی که میزبان مصمم بود همان روز باشد و بقیه روزهای هفته یک عیبی داشتند و . .
دوباره سفال ثبت نام کردم. اینبار سفال دست.
باز هم همان اتفاق دارد میافتد اما میخواهم تسلیم نشوم و همه پنج جلسه را شرکت کنم.
با یوسف چیزهایی هم در خانه میسازیم اما علیرغم خوب ورز دادن ترک میخورد و میشکند. بالاخره دلیل ترک خوردن را هم میفهمم. این مهم است که خلق کردن با گل رس راضیام میکند. گاهی شبها تا دیر بیدار ماندهام و به طرحی که در ذهن دارم فکر میکنم. باید دفتر یادداشتی را با مداد بگذارم بالای سرم. وگرنه خیلی از بیداریها فایده ندارد. البته اگر بشود بین چند شیشه و فلاکس آب گرم و . جایی پیدا کرد.
و مهمتر از همه باید بتوانم برای خودم وقت پیدا کنم.
یک وقت که در آن نه گزارشی را کامل کنم. نه پروپوزالی را بنویسم و نه هیچ کار مهم و نامهم دیگری را.
پ.ن. مربیهایم و هنرجوهایی که سر کلاس هستند تا میفهمند دو پسر دارم یکطوری نگاهم میکنند که انگار یک آدم فضایی به زمین آمده و خوب فارسی صحبت میکند و تازه قرار است خط ثلث آموزش ببیند! اینجور وقتها نمیدانم باید چه واکنشی نشان دهم. لابد آن آدمفضایی هم نمیداند. تردید دارم بین اینکه دارند تحسینم میکنند یا در دلشان برای آن دو بچه معصوم که مادرشان تازه یادش افتاده رویاهایش را محقق کند غصه میخورند. پس سعی میکنم گل را بیشتر ورز دهم و کار یاد بگیرم.
درباره این سایت