لباسهای زمستانی بچهها را از کیف بزرگ در میآورم و با هم تماشایشان میکنیم. دستکش خرگوشیه!!!
پلیور قرمز توپ توپیه!!!
لباس اتوبوس حیوانات!!!
کلاه قرمزه!!!
بعضی را امتحان میکند و خاطراتش را برای بیشترشان میگوید. لباسی که مدرسه طبیعت میپوشیده خاطره ترنج را برایش تداعی میکند. لباسی که مهد میپوشیده خاطره دوستان و مربیهایش. بالاخره یکی را انتخاب میکند و سایز میکنیم و هنوز اندازه است. اتو میکنم تا چروکهای این چند ماه باز شود. میپوشد و میرود.
سراغ لباسهای تابستانی میروم. تابستان چقدر رنگ دارد و پاییز و زمستان ندارد. تیشرتها و شلوارکها را تا میکنم و روی هم میگذارم. کم نیستند اما حجمی ندارند. فکر میکنم خیلی از آنها را اصلا این تابستان نپوشید. و معلوم نیست سال دیگر اندازهاش باشد و شاید یحیا بتواند چند سال دیگر این قشنگها را بپوشد و بدود و شادی کند.
وَرِ سرزنشگرم میگوید اگر باردار نبودی پسر از این تابستان سهم بیشتری داشت. گوش نمیکنم.
وَرِ تشویق کنندهام میگوید چه لباسهای گرم خوبی! با اینها میتواند کلی تجربه تازه کسب کند در این زمستان!
درست میگوید. نمیتوانم بنشینم روی تخت فیلی و غصه روزهایی که گذشت و لباسهایی که بر تن نرفت را بخورم. اما میتوانم مثل هفتههای اخیر برای هر فرصت تعطیل یک برنامهریزی مفصل کنم و برای اجرایش از دیگران یاری بخواهم.
اگر کتابخانه ملی مرا با یحیا میپذیرفت دلم میخواست لباس گرم میپوشیدیم، سوار ماشین میشدیم و با هم میرفتیم. میدانم آنجا که باشیم میخوابد، اما مسئولان کتابخانه نمیدانند.
باید برای سهم پاییز بچهها و خودمان چند برنامه کنار بگذارم. یک ماهش گذشت. باقی هم میگذرد.
ابر بزرگ سیاه همه سنگهایش را نیمه شب بین باقی ابرها پیاده خواهد کرد و شهر را به هم خواهد ریخت. صبح که بیدار شویم شهر دوباره ساخته شده، خوشرنگتر، تمیزتر، زندهتر.
مادری مثل این می ماند که صاحب بزرگترین حساب بانکی باشی. با یک کارت در جیبت که به تو اجازه میدهد همیشه از زمانت برداشت کنی.
مادری مثل این میماند که صاحب یک قنادی مجهز و خوشجا باشی. گیرم خودت مشخص میکنی چه بپزی، کِی بپزی و با چه کسی قسمت کنی.
مادری مثل این میماند که صاحب یک زمین بزرگ زراعی بزرگ باشی. و یک باغ پردرخت با همه نوع محصول. هر فصل یکجور.
مادری مثل این میماند که یک کافه داشته باشی، روبراه. با آدمهای زیادی معاشرت کنی. بعضی آدمها هم بیایند به کافهات و دیگر گذرشان به آنجا نیفتد.
مادری مثل این می ماند که یک کتابفروشی بزرگ داشته باشی از بهترین کتابهایی که چاپ شده و نشده. و بین آنها کتابهایی هست که تو آنها را نوشتهای.
مادری مثل این میماند که معمار بنای خودت و خانوادهات باشی. بهترین مصالح مهم نباشد، با توجه به اقلیم فرزندانت، اعضای خانوادهات انتخاب کنی و اصولی بسازی. گاهی زمان بدهی تا بنا نشست کند و بعد دوباره ادامه دهی و هیچوقت ساختنش تمام نشود و همیشه نیاز به بازسازی و رسیدگی داشته باشد.
مادری یکجور خیاط بودن است. با سلیقه خودت که ممکن است هر از چندگاهی هم تغییر کند میدوزی و تن زمان با هم بودنتان میکنی.
مادری مثل این میماند که فیلمساز باشی. فیلمسازی که خودش مینویسد، خودش بازی میکند، خودش کارگردانی میکند و منتظر تهیه کننده هم نمیماند.
مادری انگار سالها است معلمی. یا تسهیلگر. گیرم که هرسال یک کلاس بالاتر میروی جز یکی دو دانشآموز نداری و مدرسهات هم هیچوقت تعطیل نمیشود.
مادری مثل این میماند که همه شغلهای دنیا را با هم داشته باشی. گیرم بدون حقوق، بیمه و مرخصی.
و شش سال پیش با دنیا آمدن یوسف، من صاحب بزرگترین و سختترین و لذتبخشترین شغل دنیا شدم!
۲۳ مهر برای من روز مادر است.
زندگی گاهی هم مشتش را باز میکند و یک شکلات شیرین مهمانت میکند. کوهنوردی روز جمعه برایم مثل همان شکلات بود. درست یک سال بود که گلابدره نرفته بودم. آنبار یحیا را داشتم و اینبار نداشتم.
همانطور که فکر میکردم یوسف از همه مهارتهایش استفاده میکرد و میخواست همه چیز را تجربه کند. بیست و چند سال پیش من با معلمم آمده بودم گلابدره و بعد بیشتر هم آمدیم.
حالا من با همان معلمم که که حالا رفیقم شده بود و پسرم و همسرم آمده بودم و داشتم در ذهنم تدارک آوردن پسر کوچکترم را میچیدم. و به خودم وعده میدادم چند هفته پشت سر هم که آمدیم، به شال آغوشی تازه که عادت کردم، میآوریمش. نمیشود او را از این سهم اندک از طبیعت خانواده ما از طبیعت محروم کرد. حالا که نمیتوانیم سفر کنیم باید دست و بالمان را اینطوری زخمی کنیم.
ظهر که برگشتیم خسته نبودم. و اگر دلم برای یحیا پر نکشیده بود دوست داشتم آن روز طول بکشد. آنقدر که آن جوانها خسته شوند و بساط موسیقیشان را بردارند و پایین بروند. بعد خورشید بساطش را جمع کند و با ماه چاق سلامتی کند و کوه را پایین برود. بعد ما بمانیم و آن درختها و آسمان و شب و آتشی که خاموش نشود.
و زندگی چقدر زیاد دارد از این شکلاتهای شیرین کوچک که اصلا نمیگذاریم مشتش را باز کند. و بیتفاوت از کنارش میگذریم.
میخواستیم زودتر به روزهای مدرسه برسیم و طاقت پسر داشت تمام میشد که ایده تقویم دیواری به ذهنمان آمد. منتهی هیچ کتابفروشی تقویم دیواری نداشت. تقویم هم مثل خرمالو بود یا گیلاس، یا شکوفه سیب. وقت داشت.
یکروز بیدار شدم و فکر کردم خب یک تقویم دیواری پیدا کنم و روی کاغذهای رنگی پرینت بگیرم! همین کار را کردم و هر روز خط خورد و مدرسه هم شروع شد. و تا مدرسه شروع شود کمتر روزی بوده که دورش را خط نکشیده باشیم که فلان کار ساعت فلان. فلان قرار، فلان وقت دکتر . .
چیزی از مهر نگذشته اما از مهر خستهام. نه اینکه ماه آبان یا آذر برایم اتفاق ویژهای در نظر گرفته باشند نه. منتهی امشب احساس کردم دارم روزها را به هم میدوزم. مربعهای هر خانه به نظرم مکعب آمد. هر مکعب دریاچه کوچک اما عمیقی شد که رویش یخ بسته بود. بیشتر روزها با اینکه با احتیاط و دقت پا بر میدارم و سعی میکنم همه چیز را پیشبینی کنم باز قسمتی از یخ ترک بر میدارد و فرو میروم. گاهی ساعت هشت صبح، گاهی نه، گاهی چهار بعد از ظهر، گاهی نه شب. به هر حال زنده میمانم چون دریاچه به اندازه ۲۴ ساعت عمق دارد و بالاخره جایی روی عقربه ساعت ۱۲ یا ۲ دستم را به چیزی بند میکنم و خودم را به روز دیگر میرسانم. گاهی هم یک تویوپ نجات میاندازم در یک روز دور و به بهانهای تا آنجا شنا میکنم.
عجیب است. آدم گاهی اوقات از شدت استرس و دردی که تحمل میکند فکر میکند دیگر زنده نمیماند. اما باز فردایش می بیند زنده است و دارد نفس میکشد.
میدانم که قدرت پیشبینی پذیریام مخدوش شده. و قدرت مدیریت مسایلم. و بدنم که هنوز ضعیف است و همین دیشب دردی شبیه درد شبهای اول بعد از زایمان سراغم آمد. و از ترس بزرگتر شدن و قدرت گرفتن آن درد لعنتی خودم را به خواب زدم تا واقعا خوابم برد. صبح فکر میکردم میتوانم از تخت بیرون بیایم؟ میتوانم یحیا را بغل کنم و ظهر تا مدرسه یوسف برویم و بعد هم برگردیم؟ توانستم. درد کمتر شده بود اما آنقدر فکر توی سرم داشتم که احتمالا مرکز درد بیخیال قصه شده بود.
دلم میخواهد یک شب که پسرها ساعت هشت خواب خواب بودند آنقدر روی یخها بدوم تا بالاخره یک جایش بشکند و در آب سرد فرو بروم. آنوقت همه روزها را تا ته ماه شنا کنم و از آن زیر یخها را خرد کنم و خودم را به آن تیوپ مسخره آخر برسانم. کمی نفس بگیرم، تیوپ را سوراخ کنم، شناکنان برگردم.
موهایم را خشک کنم و بخوابم.
حداقل میدانم هیچ یخی روی دریاچه نیست که بخواهم یا نخواهم به آن اعتماد کنم. و همین است که هست.
پنج روز در هفته کانگورو هستم و دو روز هشت پا.
کالسکه را بیرون آوردیم و حالا من نوع تازهای از مادر کیسهدار را تجربه میکنم. گیرم به جای دو پا که با آن بپرم یا راه بروم، شش پا دارم!
اما دو روز آخر هفته که همسر هست و میتوان خانه را به مکانی پاکیزه برای زندگی تبدیل کرد –هرچند برای ساعاتی کوتاه- تبدیل به هشتپا و به نوعی هشت دست میشوم. همانطور که یخچال را تمیز میکنم روی گاز را همه کاره میریزم. ظرفهای ماشین ظرفشویی که خطای E میدهد خالی میکنم. بشقابها را در یک طرف سینک میگذارم و راه آب را میبندم و قابلمهها را آبکش میکنم و بعد بشقابهای شسته شده را از این طرف سینک به آن طرف منتقل میکنم و لیوانها را از ماشین در میآورم و در آب غرق میکنم و بعد قاشقها و . .
این بین میپرم رختها را دستهبندی میکنم و در ماشین میریزم و دکمه را میزنم. و سر راه رختهایی که اتو کردهام در کمدها جای میدهم و دوباره به آشپزخانه بر میگردم.
ساعتهایی در هفته هم هست که بیرون خانه کاری دارم و بچهها را به همسر یا مادر میسپارم و مثل عقاب طلایی یا دلیجان کوچک به سرعت میروم و بر میگردم. و سعی میکنم بهترین مسیر را برای انجام دادن بیشترین کارها تنظیم کنم.
شغل نان و آبداری ندارم، وگرنه میشد به پنگوئن شدن هم فکر کرد.
اما وقتی یوسف کوچک بود و شیر میشد و ببر میشد و تیرکس میشد و می پرسید مامان تو چی هستی؟ وقتی گفتم آدم و قانع نشد فکر کردم و گفتم دلم میخواست گنجشک میشدم!
بعد دیگر هرجا رفتیم برایم پر جمع کرد. قاب درست کردیم از پرهای رنگارنگ. و باز هم ادامه داد. اگر به جمع کردن پرهایی که برایم آورده ادامه میدادم شاید می شد دو بال با آنها بدوزم و بپرم!
نمیدانم گنجشکها چقدر میتوانند پرواز کنند و از خانه دور شوند، نمی خواهم بدانم، من امشب اگر میتوانستم دور شوم دلم می خواست مدینه بودم. وقی سقفهای روضه باز میشد میپریدم روی یکی از ستونها. بیخیال رنگ و ملیت. آزاد و آزاد. و در بند محبت آنکه دوست خدا بود. و دلم میخواست میگفتم دوست من .
میزان اثرگذاری ادویهها در یک غذا متفاوت است. اما بعضی قویتر از بقیه هستند و زودتر کشف میشوند. گاهی طعم سیرش را بیشتر احساس میکنیم، گاهی طعم فلفل، گاهی کاری، گاهی دارچین. البته که میزان این درک به عوامل متعددی از جمله میزان استفاده، قدرت تحریک کنندگی آن ادویه، علاقه شخصی به مصرف آن، عدم علاقه، زنده کردن یک خاطره و . دارد.
امروز هم برای من اینطور بود. قرار بود دوستانمان را در پارک ملت ببینیم و با هم یک نیمروز پاییزی زیبا را سپری کنیم.
و پر بود از قابهای زیبا.
غلت زدن بچهها از شیب تند تپهای که بالایش زیر یک درخت بسیار بزرگ نشسته بودیم، بازی سایهها و برگها، تنوع رنگ درختها و میوههای عجیب و غریبشان، گلی که لیلی به من هدیه داد، تماشای چهره خواب یحیا زیر نور کمرمق پاییز، همراهی دوستانمان، آن موز خوشمزه، قاصدکها و خیلی تصویر دیگر. اما یک قاب مدام همه فضای ذهنم را پر میکند و به زور هلش میدهم آنطرف تا نبینمش.
داشتیم قدم میزدیم تا دوستانمان برسند. فضای پارک بیشتر خانوادگی بود و معمولا بچهها همراه آدم بزرگها بودند. اما روی یکی از نیمکتها زن و مردی نشسته بودند. مرد کاپشن تیره داشت و زن مانتو و کاپشن بنفش و داشت یک لقمه بزرگ را کم کم میخورد. ما داشتیم آرام از کنارشان میگذشتیم چون با دوستان همان محدوده قرار داشتیم. ناگهان مرد بلند شد و زن را زد. ضربههای محکمش را به همه جای زن میکوبید. صورتش، قفسه سینهاش، دستانش. و زن از خودش دفاع نمیکرد. نمیتوانستم حرکت کنم. این اولین باری بود که کتک خوردن یک زن را میدیدم؟ نبود. اما نمیدانستم چه کنم. مرد متوجه نگاه من شد. روسری زن را کشید و با خودش برد. زن گریه میکرد و من فقط شاهد ماجرا بودم.
به ذهنم رسید بدوم و به زن بگویم میتوانم به پلیس زنگ بزنم. یا اگر کمکی داشته باشد همراهیاش کنم. یا دیگر چه کاری از من ساخته بود؟
من هیچکاری نکردم. ایستادم و همان چند ثانیه را فقط و فقط تماشا کردم.
دهانم تلخ شده بود. انگار آنهمه آمار که از کتک خوردن ن خوانده بودم یکهو آمده بود جلوی چشمم با نمودار!
اما زن حتی فریاد هم نزده بود!
چه چیزی را از دست میداد؟ انگار عادت داشت به کتک خوردن و اینکه من دیده بودم رنجش را افزون کرده بود. ذهنم فرصت نکرد سناریوهای بعدی را بسازد و فضا عوض شد. اما ابرها آمده بودند و حالم را خراب کرده بودند. نیم ساعت بعد دوباره دیدمش. داشتند قدم میزدند. زن هنوز یواشکی بینی و چشمهایش را پاک میکرد و این یعنی هنوز داشت گریه میکرد و من میترسیدم اگر قدمهایم را تند کنم و به او برسم و حالش را بپرسم آنشب بیشتر کتک بخورد.
هنوز از خودم میپرسم چرا سکوت کردم؟ چرا فریاد نزدم که رهایش کند؟ اینکه او درون خانه چقدر کتک میخورد یک قصه بود، اینکه آن مرد به خودش اجازه داده بود مقابل دید همه او را با آن شدت بزند یک قصه دیگر.
جسم آن زن خوب میشود، روحش چی؟
چقدر بلدیم با گفتگو مشکلاتمان را حل کنیم و البته با کلمات هم را به بهانه گفتگو نرنجانیم؟
چقدر جای گفتگو درست در روابطمان خالی است.
خانه پر است از نشانههای ما.
از یحیا شیشه و پستونک و پتو
از یوسف اسباب بازیها
از حسام کتاب هایش
و از من موهایم.
دکتر میپرسد زایمان چندمت بود؟
میگویم دوم.
میگوید انتظار نداشته باش همه چیز مثل سابق شود. هر زنی با هر زایمان ۱۵ درصد موهایش را از دست میدهد.
حرفهای دیگری هم میزند که نمیدانستم. چیزهای دیگری هم میداند که دلم نمیخواهد بیشتر بپرسم و بدانم.
به موهایم نگاه میکنم که دارد سه رنگ میشود. خودم را لعنت میکنم که دلم هوس جنگل درختان هیرکانی کرده بود.
باید بعد از چندماه رنگ زمینه موهای خودم را میگرفتم. مثل همیشه.
حالا سفیدها دویدهاند میان دو سرزمین.
نمیخواهمشان.
خودم را اینگونه.
داریم بر میگردیم و پسرها در ماشین خوابشان میبرد که میخواهم داروخانه شبانهروزی توقف کنیم.
طیف رنگهای تنها برند ایرانی که دارد میخواهم. باز میکند.
چقدر قهوهای اینجا است!
دلتنگ کدام درختی زن؟
چه نامهای قشنگی دارند هرکدام! میتوانم بعضی از درختها را تصور کنم. برگهایشان را، بافت تنهشان، رنگ میوههایشان.
فرصت خیالپردازی نیست. شاید یکی از پسرها بیدار شود. یکی را انتخاب میکنم. همان همیشگی پیش از دوباره مادری.
یک اکسیدان هم میخواهم.
میپرسد شش درصد؟ من چه بدانم. . آنی را میخواهم که بیشترین پوششدهی رنگ سفید را دارد. مغزم دیگر تاب صدای دویدن اسبها را ندارد.
خانه پر خواهد شد از نشانههای من.
اینبار خزانی دیگررنگ.
یکشنبه بود اما انگار جمعه از عصر شروع شده بود.
مدرسهها را تعطیل کرده بودند اما هرچه نگاه میکردم پشت پرده یک قطره هم از آسمان نمیبارید.
پسرها هفت نشده بیدار بودند و روزشان را شروع کرده بودند.
من اما دلم میخواست صبح دیرتر شروع شود و تا میتوانم در رختخواب بمانم.
حالا که نت نبود میشد کارها را دیرتر فرستاد. پسرها اما بیدار بودند!
خانه سرد بود. از نه رادیات خانه فقط چهار رادیات روشن بود و زور بخاری به سرمایی که از شیشههای نازک و بلند خانه میآمد نمیرسید. تن هر دویشان لباس گرم کردم. جوراب پوشاندم و حتی خواهش کردم حالا که سرماخوردهاند کلاه هم بگذارند. تا رفتم خودم چیزی بپوشم و برگردم یوسف همه را در آورده بود و نشسته بود روی مبل و داشت بازی میکرد.
خورشید اگر میآمد وضع فرق میکرد.
حالا که دانشآموز مدرسه نرفته بود باید وقتم را بین هردویشان تقسیم کنم. اگر یحیا میگذاشت. که اول گرسنه است. وقتی شیر بدهم باید بادگلو هم بگیرم. وقتی بادگلو گرفتم لباسش هم ممکن است کثیف شده باشد و باید همه چیز عوض شود. لباسهای کثیف را هم باید زود شست چون ممکن است تا عصر همه تمام شود. لباسها را در ماشین میریزم که بازی میخواهد. با چند اسباببازی حرکتی و سوتی ساده بازی می کنیم و کتاب درخت و جغد را میخوانیم که خوابش میآید. خوابش که میآید شیشه هم میخواهد . شیشه را که میخورد یادش میآید داشته دندان در میآورده و لثهاش درد میکند. و . بالاخره خوابش میبرد. حالا چند فصل از کتابم را خواندهام و میخواهم پاهایم را که خواب رفته بیرون بیاورم که چشمهایش را که معمولا یکیش زیر کلاه است باز میکند و از پشت پستونک لبخند میزند. خوابش تمام شد!
به خودم وعده میدهم ظهرها بیشتر میخوابد. بعد میتوانیم باهم نقاشی کنیم. کارتون ببینیم. کیک بپزیم.
فهمیده امروز با بقیه روزها فرق دارد و نمیخوابد. فقط بهانه میگیرد. کتابهای کتابخانه را بر میداریم به تخت میرویم. هفت کتاب میخوانیم و همه را گوش میکند و تصاویر را دنبال میکند. یوسف میرود بازی داستانی که خوانده را بکند و یحیا خوابش میبرد.
نمیتوانم از جایم بلند شوم. خستهام با اینکه کاری نکردهام. هیتر را روی درجه خاموش و روشن اتومات می گذارم. تخت پر است از پتوهای جورواجور، یکی را بیرون میکشم و رویم میاندازم و کنار نفسهای کوچولو پسر به خواب میروم. در اتاق کناری حیوانات مزرعه دارند با حیوانات جنگل صلح میکنند.
باید کتاب راهنمای خودم را بنویسم. و اسم یکی از فصلهای مهمش را بگذارم: دست و پا نزن!
این دوروز بیخیال نگرانیهایم شدم. نداشتن اینترنت بیتاثیر نبود. توفیق اجباری. دیگر پیگیریهای من تاثیری نداشت.
و حتی قانونم هم دیگر کار نمیکرد. این قانون که وقتی دارم به کسی فکر میکنم او هم حتما دارد به من یا ماجرایی که در آن تاثیرگذار هستم فکر میکند، و برعکس.
بعد منتظر شدم که فرش آشپزخانه خشک شود تا دوباره پهنش کنیم. به آشپزخانه سلام کردم. بیشتر از همیشه. صبحانه جذاب برای یوسف، ناهار پر از سبزیجات برای خودم، شام دورهمی دوست داشتنی. و هرکدام از این وعدهها بارها و بارها سر زدن به آشپزخانه میخواست. و هربار شستن کلی ظرف و تمیز کردن گاز و مرتب نگهداشتن کانتر و . .
بعد از خراب شدن ماشین ظرفشویی که اول فکر میکردیم مشکلش گرفتگی چاه باشد و جمعه دیدیم نیست، تازه فهمیدم که وسواس تمیزی دارم. البته اگر این امر از طریق مقایسه به دست بیاید میبینم نه حالا حالاها فاصله دارم با دوستان و نزدیکانم. اما همیشه فکر میکردم میتوانم نامرتبی بخشی از خانه را در ذهنم مدیریت کنم و به کارهای مهم دیگرم بپردازم. اینطور نبود، من فقط ظرفها را نمیدیدیم چون آنها را قبلا در ماشین ظرفشویی چیده بودم.
این دو روز که گذشت مدام به خودم گفتم بیخیال! چه کار دیگری میتوانستی بکنی که نکردی؟ و چون برایش پاسخی نداشتم گذاشتمش در یکی از کابینتهایی که درش به سختی باز میشود و رفتم سراغ ماهیتابه تا پنکیکها را یکطوری بریزم که همه هم اندازه شوند. یا کاهوها را با دست خرد کنم. یا برای سالاد یک سس من در آوردی دیگر درست کنم که مثلا دوری سس هزار جزیره را یادم ببرد.
تا حدی هم موفق شدم. تا اینکه پیام آمدم برای جلسه دوشنبه ساعت فلان. چند ماه پیش طرحشان را داده بودند تا نظرم مرا هم بدانند تا شاید باز هم باهم همکاری کنیم. با نقدی که برای طرحشان نوشته بودم بعید میدانستم دوباره تماسی بگیرند. بعد تماس بعدی که یک ماه پیش جلسه معارفهاش را گذاشته بودند و حالا دو پیشنهاد دیگر هم داشتند که دوستشان ندارم اما احتمالا انجام خواهم داد.
به خودم میگویم باز هم بیخیال شو. دارد خوب پیش میرود. و همان لحظه دارم PDF یک مقاله تازه را باز میکنم تا برای فردا ایدههای پختهتری داشته باشم.
دارم بزرگ میشوم.
مثل درختی که تنه اش آنقدر قطور شده که در مقابل بادهای تند راحت تکان نمیخورد.
سنگین شده اما قدش هم بلند شده و چیزهای بیشتری را میبیند. صبور شده و اجازه میدهد دیگران به او تکیه دهند. حتی به دارکوب هم پرخاش نمیکند که نکن.
و میداند که ممکن است سالها همینجا بایستد و ممکن است همین فردا جانش را به هوس تیز اره ببازد.
دارم بزرگ میشوم. و انگار تسلیم شدن بخشی از فرایند رشد باشد برای من.
باید برای خودم کیک تولد بخرم. و همه شمعهایش را خودم فوت کنم.
وشاید یک روز آنقدر بزرگتر شده باشم که بگذارم آرزوی شمعهای تولدم را هم دیگران بکنند.
فقط یک چیز اذیتم میکند، تسلیم شدم به اختیار یا چاره دیگری نداشتم؟
رژ پررنگم را میزنم تا تصویر مه امروز از خاطرم برود.
داشتم ناهار را آماده میکردم و فرنی شش ماهه را در ظرف میریختم که از پنجره آشپزخانه برجی که حسام اسمش را گذاشته برونکا ندیدم. برونکا را ندیدم؟!
این برج که تا خانه فاصله زیادی ندارد معیار سنجش آلودگی هوای من است. اگر هوا خوب باشد میتوانم تعداد طبقاتش را بشمارم و ببینم لامپ کدام طبقه نیمه ساخت را روشن گذاشتهاند.
هوا که آلوده باشد بسته به غباری که میان چشمهای من و برج هست وضعیت ناسالمی را تخمین میزنم.
و امروز ظهر اول برونکا را ندیدم. چشمهای من دور را نمیدید؟ میسوخت اما بعید بود نبیند.
بالاخره تصمیم گرفته بودند این ساختمان بیمصرف زشت نیمه ساز را خراب کنند؟ یک شبه این حجم آهن و سیمان را کجا برده بودند؟
هوا آنقدر آلوده بود که ساختمان بلند دیده نمیشد!
کاسه قرمز را روی کابینت گذاشتم و دویدم تا به که زنگ بزنم؟
به چه کسی بگویم که احساس میکنم در سکانس آخر فیلم مه (The Mist) گیر افتادهام و و فرانک دارابونت هم نیست تا بگوید چه خواهد شد.
من چه کردم در حق بچههایم؟ این غبار که از درزهای در و پنجره راهش را به خانهام باز خواهد کرد و وارد بدن کودکانم میشود با آنها چه میکند؟ وقتی چشمهای من دارد میسوزد، ریه پسر شش ماههام چه دارد میشود؟ سرفههای پسر هفت سالهام چه میگوید؟ فردا چه شکلی است؟ وقتی رسید به من که مادرشان بودم چه خواهند گفت؟
لبهایم را روی هم میمالم و صدای موسیقی تیتراژ پایانی را در سرم خاموش میکنم.
فردا روز تازهای است. و خدا حواسش به همه ما هست. به بچهها بیشتر.
دلم میخواهد اینطوری فکر کنم.
صبح خواب میدیدم که برای طبقه پایین همسایه تازه آمده و دو پسر آنها به من گفتند که امروز مدرسهها تعطیل است.
چشمم را که باز کردم ساعت هفت و ربع بود و مدرسهها به دلیل بارندگی برف و باران تعطیل شده بود.
پرده را کنار زدم. خیابان خالی بود و برفهای پا نخورده انتظار مرا میکشید.
دلم میخواست بگویم امروز روز من است! من هم تعطیلم و باید همین حالا خانه را ترک کنم و همه روز برفی را بغل کنم.
اما دانه برف بیدار شده بود و به من نگاه میکرد و اگر زودتر از اتاق بیرون نمیبردمش دانشآموز را هم بیدار کرده بود و روز کاری مامان زودتر شروع شده بود.
از خودم میپرسم اگر همه امروز مال من بود چه میکردم؟
پالتو و چکمه میپوشیدم. کتابم را بر میداشتم. شاید لب تاب را هم. به کتابخانه میرفتم و تا میتوانستم به دنبال کتابهایی میگشتم که هیچوقت فرصت زیادی برای پیدا کردنشان ندارم. بعد به قرائتخانه میرفتم و لبتابم را بیرون میآوردم و پروپوزالی که نیمه رها کرده بودم تمام میکردم. بعد فقط نگاه میکردم. به آدمهایی که این روز برفی به کتابخانه آمده بودند و برای هرکدام قصهای میساختم.
همانجا با دوستانم چت میکردم و اگر میشد ناهار در کافهای که دوستش داریم باهم قرار میگذاریم.
زودتر میروم چون میخواهم در دفتر یادداشتم چیزهایی بنویسم که فقط در یک روز سرد برفی میتوان نوشت. بعد آنها میرسند و ناهار میخوریم و آنقدر میخندیم که حوصله کافه سر میرود.
پالتوهایمان را میپوشیم و بیرون میرویم و میفهمیم که برف تندتر شده. اما باز هم میخواهیم به یکی دو کتابفروشی سر بزنیم.
دستهایمان از سرما دارد یخ میزند. از یک ونکافه نوشیدنی گرم میخریم و بازهم راه میرویم.
یکیمان پیشنهاد میدهد از سایت تیوال بلیط تئاتر بخریم. همه امروز مال من است، چرا که نه!
بلیط تئاتری را که تعریفش را شنیدهایم میخریم و تا سالن اجرا همچنان حرف می زنیم و میخندیم.
تئاتر اشکمان را در میآورد. اما راضی هستیم. سالن گرم است و همه چیز ما را یاد روزهای دانشجوییمان میاندازد.
بیرون که می آییم هوا صاف است. ماه از بین شاخههای برف نشسته پارک شهر پیدا است. سوار مترو میشویم و درباره تئاتر حرف میزنیم. هرکدام یک جفت جوراب میخریم و در پیتزافروشی عوض میکنیم. چون دیگر نمیتوانیم با پاهای یخ کرده و خیس راه برویم.
دیگر وقت خداحافظی است. آنها میروند و من تا خانه قدم میزنم. گاهی سُر میخورم اما تعادلم را حفظ میکنم. انگار همه خیابان امشب مال من است!
کدام آواز را بخوانم؟
هیچکدام از این اتفاقها نمیافتد. تن بچهها لباس بیشتری میکنم اما پرده را نمیکشم.
برای پرندهها غذای بیشتری میریزم و صبحانه بیدندان را که امروز همش مرا میخواهد آماده میکنم.
مامان ببین، مامان بگو، مامان . و همه مامانهایی که میشنوم را اگر جمع کنم به اندازه درختهای سر خیابان تا ته خیابان میشود. من هم بالاخره مداد شمعی بر میدارم و رنگ میکنم.
آن بیرون هنوز برف میبارد و هیچ خبر یا اطلاعیه فوری یک روز را برایم تعطیل نخواهد کرد.
یادداشت ششم
کتاب خوب میتواند آدم را معتاد کند.
یکهو نگاه کنی ببینی ای دل غافل! جلد پنجمی و کلی کتاب نیمه خوانده یا در نوبت خواندن که نسبت به این رمان بلند اولویت داشتهاند، با دلخوری نگاهت میکنند.
من اینجور وقتها کتابهای دیگر را همه جای خانه پراکنده میکنم تا اگر فرصتی دست داد و نشستم و همه چیز آرام و روبراه بود بخوانمشان.
و این کتاب دوست داشتنی را تنها زمانی که یحیا را میخوابانم، بخوانم. البته که خودم میدانم بیشتر یکی دو ساعتی که مطالعه میکنم به بهانه خواباندن او دست میدهد.
امشب وقتی دانه برف دلش میخواست دایم تکانش بدهم و او هم از زیر کلاه شاهد همه گفتگوهایم با دانشآموز باشد که پتو را زیرت پهن نکن بخواب روش. بینداز رویت، هوا سرد است. از این طرف نخواب پاهایت آویزان میشوند، میافتی پایین، بالش را بگذار زیر سرت نه زیر پایت و . کتابم را برداشتم و از اتاق خواب بیرون آمدم.
پسرهای خانه را با هم تنها گذاشتم. همه چراغها را خاموش کردم. آباژور بلند دوست داشتنیام را روشن کردم. نشستم روی مبل گلگلیام و چند فصل از کتابی که قرار نبود از اتاق بیرون بیاید یک نفس خواندم. درست وقتی که نویسندگان محترم سه کتاب دیگر از روی میز کنار آباژور، و چند نویسنده محترم دیگر از بالای شومینه چپ چپ نگاهم میکردند!
خب من اینجور وقتها آدم شجاعی هستم. و بیشتر وقتها هم برای اینکه کاری را تمام کنم به زحمت وقت جور میکنم. اما میتوانم بگویم که معمولا هم کارهایم را زمانی که قول دادهام تحویل میدهم.
دیشب قبل از اینکه بخوابم لیست یازده رقمی از کارهایی که میخواستم تا پایان هفته انجام دهم نوشتم.
تا ظهر ۵ مورد آنها را خط زده بودم. پس فکر کردم حالا که دانه برف دوست دارد بخوابد و دانشآموز مدرسه و خانه جزیره اختصاصی خودم است بروم سراغ گِلهایم و به هیچ چیز دیگری هم فکر نکنم.
همین کار را هم کردم.
امیدوارم که خدا به فردا هم برکت دهد!
یادداشت پنجم
یوسف میگوید خوشبحال آدمهایی که در کشوری زندگی میکنند که همیشه روز است! بعد مجبور نیستند شبها بخوابند. میتوانند همش بازی کنند، کتاب بخوانند، تلویزیون تماشا کنند! در دلم میگویم آخ! که چقدر دلم میخواهد چند روز هفته در کشوری زندگی کنم که همش شب است. بعد شاید بیشتر به کارهایم برسم. بلند نمیگویم. چون یادم هست که به همسر یواشکی گفته برای هدیه تولدم یک ربات بخرند که کارهای خانه را بکند. این یعنی ترددم از ماشین لباسشویی به بند رخت، از بند رخت به اتاقها، از اتاقها به آشپزخانه، از آشپزخانه به میز اتو، از میز اتو به میز صبحانه و . را دیده. یعنی غُر زدهام؟ شاید گاهی غُر هم زده باشم. همینکه میبینم برایش مهم است کمتر خسته شوم و وقت برای خودم و احتمالا وقت خیلی بیشتر برای آنها داشته باشم برایم ارزشمند است.
همانطور که دارم برای یحیا لالایی میخوانم تا بخوابد و برویم کتاب دیگری بخوانیم، خودش را لای پتوها جا میکند و چشمهایش گرم میشود. میپرسم میخواهی بخوابی؟ جواب میدهد فقط تا وقتی تو یحیا را میخوانی و کتابت را تمام میکنی. بعد بیدارم کن.
زود خوابش میبرد. صدای اذان میآید. کتابم را میبندم. و دعا میکنم. برای هر دوشان که در خواب یکطور دیگری زیبا هستند.
هیچوقت کتاب «قورباغهات را قورت بده» را نخواندم. فکر میکردم خیلی زرد است. کمی دربارهاش شنیده بودم و میتوانستم حدس بزنم نویسنده قرار است چه بگوید.
اما امروز وقتی تمام رختهای اتویی که در سبد بزرگ رختها تلمبار شده بودند و بقیه لباسهایی که در آن جا نشدند مثل گدازههای آتشفشان از بالای کوه به پایین سرازیر شده بودند را اتو کردم و تمام! و با خودم گفتم این قورباغه را هم قورت دادم! کسی درونم نهیب زد که از پس این قورباغه برآمدی. با بقیه قورباغهها چه میکنی؟
حالا فکر میکنم هرچقدر قورباغه قورت بدهم باز هم قورباغه هست و انگار همینطور به تعدادشان اضافه میشود.
البته منظور من از قورباغه کارهایی است که کمتر از ۶۰ درصد تمایل به انجامشان دارم حتی اگر از انجامشان لذت ببرم.
وگرنه به کارهایی که بیش از این مقدار تعلق خاطر دارم قورباغه نمیگویم!
از جنس دیگری هستند آنها. شاید از جنس قوی وحشی، جوجه عقاب، گوزن شاخدار، اسب و پروانه و خلاصه هرچیزی غیر از قورباغه.
باید این کتاب را بخوانم. دوست دارم بدانم نویسنده به تعداد قورباغههایی که باید خورده شود و یا نگرانی بابت تهدید خوردن اینهمه کار قورباغهای توضیحی دارد و توصیهای دارد؟
چشمم را بروی آن همه وسیلهای که روی میز انتظار مرا میکشند تا سرجایشان برگردند میبندم و میروم کتابی که صبح شروع کردم بخوانم.
یادداشت دوم
دایی پدرم آدم عجیبی بود. اما من همین کارهای عجیبش را که شبیه هیچکس نبود جز خودش دوست داشتم. و ایدههایش را که قبلا به آنها فکر کرده بود تحسین میکرد.
وقتی به دیدن خواهرش که مادربزرگ من بود و طبقه پایین خانه ما زندگی میکرد میآمد همیشه دست پُر میآمد. اما چه میآورد؟
از لبنیاتی که قبولش داشت یک سطل بزرگ ماست میخرید میآورد.
یک کیسه بزرگ سیب دماوند میآورد. مرغ تازه میخرید. لابد نان تازه هم خریده بود. گلدان شمعدانی هم. درخت گلابی ته حیاط را هم گمانم دایی محمود آورده بود. و چند درخت سیب از نژادهای مختلف را. حتی دلم میخواهد بگویم رزهای همیشه بهار و بوته رز هفترنگ را هم او آورده بود.
وقتی دایی محمود میآمد سعی میکردم بیشتر در دسته آدمهای قدرشناسی باشم که انتخابش را تحسین میکردند، تا در دستهای باشم که کارهای او را غیرطبیعی تلقی میکردند و انتظار داشتند او هم انتخابهای آشناتر داشته باشد و نهایتا یک کیلو شیرینی تازه دانمارکی از نان رامتین بخرد بیاورد.
آن دختر کوچک همیشه منتظر رسیدن دایی محمود بود که هدیههایش داستان داشت و هر کدامش را با وسواس انتخاب کرده بود.
وقتی بزرگ شدم فهمیدم من هم یک بخش دایی محمود در وجودم دارم که با ازدواج و استقلال بیشتر انتخابهایم فعال شده بود.
بعد ما هم بارها برای عزیزانمان درخت هدیه گرفتیم. و بوته رز وحشی. ادویه. بساط شیرینیپزی. پارچه. رنگ. گلدان. کتاب. دفتری برای نوشتن. سفره قلمکار. کرم ابریشم. یک تنگ سیب دماوند لپ گلی.
دیشب که داشتم فکر میکردم برای جلسه امروز و دیدار دوست عزیزی که دفتر تازهای گرفته بود چه هدیهای ببرم دوباره همان بخش فعال شد.
دلم میخواستم در یکی از سبدهایی که دوستشان داشتم انار میبردم. یا سیب سرخ. یا سیب زرد.
به یک بسته شکلات فکر هم نمیکردم. اما آخر نرگس خریدم. پشیمان نشدم؟ معلوم است که شدم.
وقتی کارت را کشیدم و هزینه سه دسته گل نرگس را حساب کردم تازه به فکرم آمد که خب یک گلدان بزرگ سانساریا پایه کوتاه میکاشتم میبردم! یا یک گلدان پوتوس نقرهای! حتی پوتوس ابلق!
اصلا چرا یک ن ندوختم؟ یا عروسک برای دختر دوست داشتنیشان؟
برای پختن کیک یا مافین یا کوکی وقت نداشتم. وگرنه برای نپختن آنها هم خودم را مواخذه کرده بودم.
امروز به جلسه دلنشینی رفتم و آدمهای عزیزی را دیدم و از یکی از نازنینهایشان کلی چیز یاد گرفتم که مهمترینش این بود: ما سخت کار نمیکنیم. تنبلیم. بعد انتظار اتفاقهای خوب را میکشیم.
من کار زیاد میکنم اما سخت کار نمیکنم. خودم اینرا میدانم. و بزرگترین مشکلم شاید این است که برنامهریزی درست و درمان ندارم. یا اگر برنامهریزی هم میکنم برای مدت طولانی به آن پایبند نمیمانم.
حالا این را میدانم و به شعارها و حرفهای تازه برای در یخچالم نیاز دارم.
خب! این هم هدیه امروز. بسم الله!
یک هفته تا تولدم باقیمانده.
آدمها یک هفته قبل از تولدشان چه کار میکنند؟
خانهشان را برق میاندازند و تدارک میزبانی میبینند؟
هر روز برای خودشان یک چیزی میخرند یا از دیگران هدیه میگیرند؟
هیهی دوست و آشنا برایشان جشن میگیرند و آنها هم مثلا غافلگیر میشوند؟
خودشان را به آن راه میزنند که اصلا هم یادشان نیست تولدشان ؟
در خانه را قفل میکنند و میروند سفر به هر آن کجا که باشد؟
رژیمی که همیشه میخواستند بگیرند را شروع میکنند؟
لیست کارهای نکردهشان را مینویسند و بالاخره شروع به انجام چندتا از آنها میکنند؟
خوب همه اینها قشنگ است اما من میخواهم مثل سالهای پیش اگر تا آن روز زنده بودم و میتوانستم اینجا بنویسم.
روزنوشت که اصلا نمیتوانم بنویسم! یادم نمیآید بیشتر از یک هفته روزنوشت داشته باشم. آنهم در سررسید نو سال تازه!
اصلا من ترجیح میدهم اتفاقها را فراموش کنم. مگر آنقدر قوی بوده باشند که خودشان خودشان را زنده نگهدارند. تازه اگر بعد از زنده ماندن آنقدر زورشان برسد که نگذارند آنطور که خودم دلم میخواهد روایتشان کنم!
یکی بیاید بگوید عزیزم! داری در مورد خاطرههای خودت حرف میزنی!
یادداشت اول
آرزوی کدام کودک نیست که با گل رس چیز ماندگاری بسازد؟ شاید این وجه ماندگاریاش را وقتی بزرگتر شد اضافه کند. و من هم رویایم را با خودم کشاندم به سالهای آغاز دانشگاه. خودم گل رس خریدم و شروع کردم. اما پوستم واکنش نشان داد و عاصیم کرد.
فکر کردم آلرژی دارم و نمیتوانم با گل کار کنم. آلرژی هم داشتم اما نه به گل رس.
چند ماه پیش به دوستم پیشنهاد کردم و اسممان را برای سفال چرخ نوشتیم. همان جلسه اول فهمیدم که من آلرژی نداشتم. فقط پوستم خشک میشده که باید از یک مرطوب کننده استفاده میکردم.
جز چند جلسه از کلاس را نتوانستم بروم. چون همه تصمیم گرفته بودند کارهای مهمشان را در همان روز انجام دهند. واکسن، تب و سرماخوردگی، وقت دکتر بچهها، جلسه اولیا مدرسه، چند مهمانی که میزبان مصمم بود همان روز باشد و بقیه روزهای هفته یک عیبی داشتند و . .
دوباره سفال ثبت نام کردم. اینبار سفال دست.
باز هم همان اتفاق دارد میافتد اما میخواهم تسلیم نشوم و همه پنج جلسه را شرکت کنم.
با یوسف چیزهایی هم در خانه میسازیم اما علیرغم خوب ورز دادن ترک میخورد و میشکند. بالاخره دلیل ترک خوردن را هم میفهمم. این مهم است که خلق کردن با گل رس راضیام میکند. گاهی شبها تا دیر بیدار ماندهام و به طرحی که در ذهن دارم فکر میکنم. باید دفتر یادداشتی را با مداد بگذارم بالای سرم. وگرنه خیلی از بیداریها فایده ندارد. البته اگر بشود بین چند شیشه و فلاکس آب گرم و . جایی پیدا کرد.
و مهمتر از همه باید بتوانم برای خودم وقت پیدا کنم.
یک وقت که در آن نه گزارشی را کامل کنم. نه پروپوزالی را بنویسم و نه هیچ کار مهم و نامهم دیگری را.
پ.ن. مربیهایم و هنرجوهایی که سر کلاس هستند تا میفهمند دو پسر دارم یکطوری نگاهم میکنند که انگار یک آدم فضایی به زمین آمده و خوب فارسی صحبت میکند و تازه قرار است خط ثلث آموزش ببیند! اینجور وقتها نمیدانم باید چه واکنشی نشان دهم. لابد آن آدمفضایی هم نمیداند. تردید دارم بین اینکه دارند تحسینم میکنند یا در دلشان برای آن دو بچه معصوم که مادرشان تازه یادش افتاده رویاهایش را محقق کند غصه میخورند. پس سعی میکنم گل را بیشتر ورز دهم و کار یاد بگیرم.
یکجور مرخصی استعلاجی هم زمانی است که انگشت سبابهام را عمیق بریده باشم! آنهم وقتی که همه کارهای آشپزخانه تمام شده، غذا دارد دم میکشد و حتی سینک را هم شستهام.
اول باورم نمیشود که زخم عمیق است. اما وقتی میآیم قاشقها را در بشقابها بگذارم لکه خون سرخی گردن قاشق را زخمی میکند. دوباره آب میکشم و دستمال میگذارم تا زود ببندد.
حالا دیگر همه کاری نمیتوانم بکنم.
حتی تایپ کردن هم ساده نیست.
و مهمتر از همه گلبازی.
از عصر داشتم به ساعت نه فکر میکردم. وقتی که خانه در سکوت فرو میرود و گاهی صدای کیبورد است که میآید و قلقل کتری که یکی از ما دو نفر بالاخره از سر جایش بلند میشود و چیزی دم میکند.
فکر میکردم امشب چند کار تازه میسازم. بیآنکه نگران بیدار شدن دانه برف باشم و مجبور شوم روی کار را خوب با نایلون ببندم که چرمینه نشود و بدوم دستهایم را بشورم.
قبلا فکر می کردم یحیا که بزرگتر شود فرصتهایی که برای خودم دارم بیشتر میشود. اما حالا هر یک هفتهای که میگذرد و تواناییهایش بیشتر میشود، وقت بیشتری از من طلب میکند.
حالا به برکتهای دنیا آمدن یحیا یکی دیگر اضافه میکنم، اینکه قدر وقت را بیشتر میدانم. و در هر فرصتی میدوم تا یک کار مفید انجام دهم.
برای من که بارها و بارها برای مخترع ماشین ظرفشویی فاتحه خوانده بودم و دعایش کرده بودم سخت بود که مدتی بدون ماشین ظرفشویی بمانم و یکی از دوست نداشتنیترین کارهای آشپزخانه را مدام تکرار کنم.
امشب وقتی فرضیه دیگری مطرح شد تعمیرکار دیگری آمد و رفت، نمیدانستم به علت بسیار کوچک خرابی ماشین بخندم یا گریه کنم. آقای محترم و خوش صحبت تعمیرکار بیشتر قطعههای ماشین ظرفشویی را از هم جدا کرد و بعد حدس زد موتور سوخته، که از مکالماتش با یک نفر دیگر فهمیدم که نسوخته و خدا را شکر کردم. بعد حدس زد پمپ مشکل دارد، که نداشت. بعد دیگر یحیا خوابش میآمد و یوسف کتاب میخواست و نتوانستم گفتگوی آشپزخانه را دنبال کنم و اتفاقاتی را که میافتاد تماشا.
بعد که بچهها خوابیدند و تعمیرکار رفت و به آشپزخانه رفتم قطعه بسیار کوچک سیاهی را دیدم که روی کابینت بود.
علت خرابی، یک میکروسوئیچ بود که کمی، فقط کمی از یک سکه بزرگتر بود.
میخواهم به یادگار نگهش دارم.
تا وقتی دیدمش چیزهایی را یادم بیاورد.
از همه مهمتر خودم را.
اینکه گاهی یک دستگاه کوچک در من خراب میشود و علت خرابی را نمیدانم و مرا از کار میاندازد. زندگی دیگرانی که به من وابسته است را هم فشل میکند.
به اینکه ما همه مسئول قطعههای خودمان هستیم. وقتی درست کار نمیکنیم یعنی یک جای کار میلنگد. اگر بلدم که خودم دل و روده ذهنم را بریزم بیرون و ببینم چه قطعهای بوی دود میدهد؟ کدام یکی سیم اتصالش از جایی که باید باشد قطع شده؟ و شاید یک قطعهای تاریخ مصرفش گذشته و دیگر کار نمیکند، چرا تلاش میکنم به هر قیمتی نگهش دارم و دور نمیاندازمش؟ مثل دندان خرابی که میتواند بقیه دندانهای سالم را هم پوسیده کند.
این قطعه مرا یاد روزها و شبهایی دیگری هم میاندازد. اوقاتی که خودم را به زور پای سینک نگه میداشتم تا آخرین تکه هم شسته شود و بیقاشق و لیوان و بشقاب نمانیم.
سخت و دوست نداشتنی بود، اما همان اوقات ناخوب هم فرصتی بود برای فکر کردن به چیزهایی که معمولا برایش وقت نداشتم. گاه آنقدر درگیر بودهام که نفهمیدم مدتها است آب یخ کرده و انگشتانم بیحس شده. یا داغ شده و دارم میسوزم. یا بریده و خون قاطی ظرفها میشود و من هنوز دارم مسالهای را حل میکنم که هیچ متفکری پای سینک ظرفشویی نتوانسته حلش کند.
و گاه لذت بردهام از همان شستن و آب کشیدن. و حسرت اینکه کاش میتوانستم دست کنم تکه تکه بدنم را در آورم با اسکاچ یا سیم یا ابر (بسته به نوع چربی و آلودگی) بشورم و بعد خوب آب بشکم.
امشب دلم میخواست ماشین ظرفشویی را بغل کنم و بگویم چقدر خوشحالم که دوباره هست. و کاری را میکند که هیچ دوستش ندارم. و زمانی را به من هدیه میدهد که کم دارمش.
دلم میخواهد درباره اشیا بنویسم.
این قطعه را نگه میدارم!
کشوی مجلهها تا نیمه باز است و کتابی که به رو به دیوار از بالای کتابخانه سقوط کرده و نمیدانم اسمش چیست این سه شب مرا دعوت کرده تا سخنش با اولیا و مربیان محترم را بخوانم. من اما این شبها آنقدر ولی محترم هستم که بدانم زمان بعدی دارو پسر چه ساعتی است و این صدای نفس کشیدن چه درجهای از تب را نشان میدهد و متناسب با آن چه باید بکنم.
پایین تشکی که برای شبهای آخر بارداری و شبزندهداری روی زمین دوختم، سبد بزرگ حیوانات است و فیل بزرگ، نیمه معلق از لبه آن آویزان است.
کنار سبد ماشینها روی هم چیده شدهاند و اگر زمین دو سه ریشتر خودش را کش و قوس بدهد آفرود قرمز سقوط میکند و شاید آمبولانس بزرگ هم.
دم اسپیلیت آویزان است و زیر میز تاسی است که روی عدد یک مانده. امشب آدم آهنی خندان هم تا صبح نگاهم خواهد کرد و پوکویو روی دستمال کاغذی با آن خنده لج درآرش یادم خواهم انداخت که هنوز بیدارم.
امیدوارم که فردا به تخت خودم برگردم؟
شاید. نه اما اگر دانه برف تصمیم گرفته باشد سرما بخورد و قصه دوباره شروع شود.
پتوی گلهای صدتومانیام را تا زیر گردنم بالا میکشم و فکر میکنم حمله ویروسها ربطی به مقاومت بدن بچهها ندارد. آنها حمله میکنند تا صبر و استقامت پدر و مادرها را بفهمند و آنها را مثل اناری که زیادی رسیده پوست بترکانند!
اما من سعی میکنم در مریضی بچهها یک نکته خوشایند پیدا کنم تا بتوانم ادامه دهم. مثلا درست است که سرماخوردگی و تب و آبریزش و گرفتگی بینی و . هم برای آنها و هم برای ما دردناک و کلافه کننده است، اما مثلا مسکنها خواب آنها را بیشتر میکند و شاید بتوانیم تا زمان خوراندن داروی بعدی یک فیلم ببینیم.
یا مثلا همین شبها و ارتباطم با زمین که مرا یاد شبهای بسیار سخت آخرهای بارداری میاندازد.
یا تماشای معصومیت بچهها و جملههای بامزهشان خطاب به همه حتی خدا که مثلا آنقدر درد دارم که خدا هم نمیدونه چقدر!
یا تماشای پدر و مادرهایی که مثل ما منتظر ویزیت دکتر هستند. رفتارهایشان وقت استرس، اینکه چه چیزی توجه شان را جلب میکند، چهره خستهشان و . و پیدا کردن شباهتهایمان.
اینفعلا دو بچه فیلمهای بلند و کوتاه زندگی ما هستند و من امشب بدون نیاز به اعلام رسانههای خبری جایزه بهترین مخاطب را میدهم به خودم و آقای پدر!
ما سفر نرفتیم. حتی هنوز به دیدار خانوادههایمان هم نرفتهایم. چون اعتقادداشتیم باید در خانههایمان بمانیم تا زنجیره شیوع کرونا قطع شود.
اما آیا این اندازه از ملال و سختی که تحمل میکنم به من اجازه میدهد هموطنانم را به صفتهای زشت خطاب کنم؟ برایشان آرزوی مرگ کنم و یا بخواهم همان عوارضی شهرم تیربارانشان کنند؟
اول از خودم میپرسم آیا همه آنها شرایط یکسانی با من دارند؟ و اگر من جای آنها بودم همین انتخاب الانم را داشتم؟
بسیاری از آنها تنها یکبار در طول سال امکان مسافرت دارند. و آنهم بازگشت به شهرشان و دیدار خانواده درجه یک که به خاطر شرایطشان در کل سال از آن محروم بودند. وقتی تعطیلات تمام شود باید سر کارشان برگردند(اگر کاری باشد)، وگرنه نمیتوانند نانی سر سفرهشان بگذارند یا همان شهریه اندک مدرسه فرزندشان را بپردازند.
بسیاری از آنها احساس میکنند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند و درواقع امنیت جانی ندارند. پس اگر این روزهای آخر عمرشان محسوب میشود چرا خودشان را از لذت سفر یا دیدار عزیزانشان محروم کنند؟ چون ناقل هستند و ممکن زودتر آنها را از دست بدهند؟ پس شاید با خودشان بگویند اگر من هم ناقل نباشم دکتر داروخانه، سوپری سر کوچه، همسایه روبرویی آپارتمان . ممکن است ناقل باشد. پس بگذار برای آخرینبار ببینمش. چون اگر از دستش هم بدهم نمیتوانم در مراسمش شرکت کنم.
بسیاری از این افرادی که از عوارضی میگذرند متراژ خانهشان مناسب تعداد اعضای خانوادهشان نیست. میروند جایی که شاید بتوانند نفری چند متر بیشتر داشته باشند.
بسیاری مدتها است از هم طلاق عاطفی گرفتهاند و کار کردن موجب میشد همدیگر را کمتر ببینند و اختلافهایشان کمتر شود.
خیلیها نمیتوانند موبایل اندروید در اختیار فرزندشان بگذارند. اینترنت نامحدود بخرند. مدام به این سوال که حوصلم سر رفت چی بخورم؟ پاسخ دهند. زور جیبشان نمیرسد. و وقتی بروند شهرستان سر بچهها با هم گرم میشود.
خیلیها اگر قرار باشد ۲۴ ساعت در خانه بمانند اصلا بلد نیستند چه کار بکنند. و گیرم اهل تلویزیون و کتاب هم نباشند. و مگر چقدر کار عقب افتاده دارند؟ و قصه آنها از نوع بلد نیستند با فراغتشان چه کنند و چطور برنامهریزی کنند تا احساس بدی نداشته باشند، است.
من نمیتوانم مردمم را که با هم میشویم یک ملت قضاوت کنم. چون آنها را نمیشناسم. و امکانات اقتصادی و فرهنگیمان یکسان نیست. و این اتفاق نیاز به بررسی ابعاد گستردهتر و لایههای عمیقتر دارد. و با چهارتا گزارش و استوری جاده و عوارضی نمیشود گفت تمام ابعادش را فهمیدیم.
آنها نه حیوان هستند، نه قاتل، نه خودخواه.
اینقدر راحت همدیگر را قضاوت نکنیم. کرونا بالاخره تمام میشود و ما ناگزیریم با هم زندگی کنیم. پس نگذاریم این تحقیرها شکافهای بین ما را بیشتر کند.
نگذاریم بچهها شاهد قضاوت ناعادلانه ما باشند و یاد بگیرند هروقت که فکر کردند حق با خودشان است میتوانند دیگران را قضاوت و تحقیر کنند.
اینطوری فردای آنها از امروز ما ترسناکتر خواهد بود.
به آخرین عکس گالریام نگاه میکنم و میگویم ۹۸ هم تمام شد.
سخت بود، خیلی سخت!
و اگر یحیا به این دنیا نیامده بود سخت میتوانستم دوستش داشته باشم.
کمتر ماهی را گذراندیم که در آن فقط یک چالش جدی داشتیم. و خیلی از مسایل غول مرحله آخر بودند که باید از پسشان بر میآمدیم تا زنده بمانیم. و خب انگار تا این لحظه زنده ماندیم! شکر خدا!
با وجود یادآوری آن همه لحظه پر استرسی که هر ماه به بهانهای تجربه کردیم و در ماههای آخر بارداری هم رهایم نکرد چرا دوستش دارم؟
شاید به خاطر اینکه همیشه از درسهای سخت و امتحانهای سخت و پروژههای پیچیده خوشم آمده. انگار زیر آب اکسیژن پیدا کنی و نفس بکشی.
دلم نمیخواهد بدانم سال نود و نه چه برایم خواهد داشت. من همه خودم را اینهمه سال با خودم کشیدهام و تا فردا به امید خدا به نود و نه برسانم. و این راه را تا روزی که خودش بخواهد ادامه خواهم داد.
باید نگاه دیگری به هدفهایم بیندازم.
گالری تازه انشاالله پر خواهد بود از عکسهایی که مرا بزرگتر خواهد کرد.
کاش آنطور که مقبول افتد.
حبه قند دارد دندان میآورد. کلافه است. و نظم خواب و زندگی خودش و ما را به هم ریخته. مثلا ساعت سه نیمه شب بیدار میشود و یکطوری آواز میخواند و هر چیز را به دندان میکشد که انگار نه صبح است و چای ناشتا و نان پنیر گردو را میل کرده و چای دوم را ریخته و هوس آواز هم کرده.
با اینکه امروز اینطور شروع شد و البته من ساعت شش صبح شیفت را تحویل گرفتم و برادر هم به ما پیوست و . زمان آنقدر زود گذشت که یوسف گفت مامان چرا میگویی ناهار! وقتی گفتم ظهر شده و وقت ناهار است باورش نمیشد. گفت امروز خیلی زود نگذشت؟ درست میگفت. من کار مفید زیادی نکرده بودیم، اما زمان به سرعت گذشته بود.
بعد فکر کردم زمان برای من وقتی که پروژه کاری ندارم همیشه همینطور میگذشت. و ربطی به دوران قرنطینه و غیر آن ندارد. تازه الان وقت آزادم هم بیشتر شده. چون همسر خانه است و همراه است. پس چرا تعجب میکنم؟
بعد گفت که خوشبحال فلان کشور که الان تازه از خواب بیدار شدن! (بچهام هنوز نمیداند فرق تهران و ایران را و ماشاالله به موقعیت جغرافیایی و زمانی بیشتر کشورها هم مسلط است!)
در دلم گفتم خوشبحال من که تا چند ساعت دیگر شما میخوابید و زمان میشود مال خود خودم!
با اینحال هی رفتم و آمدم جدول برنامهریزی که چند شب پیش با مدادرنگیهایم در دفترم نوشتم را نگاه کردم و تا توانستم انجام دادم و خانهاش را رنگ کردم.
شب که شد هنوز خانههای زیادی مانده بود که خالی مانده بود.
داشتم به خودم سخت میگرفتم؟ یعنی خارج از ظرفیت من است این همه برنامه ریز ریز؟ یا کافی است خودم و بدنم به آن عادت کنیم؟
این قرنطینه تا حالا که برای جدول رنگی رنگی من خوب بوده.
پیشنهاد میکنم اگر شلوغید و نمیتوانید برای کارهایتان برنامه ریزی کنید یک کتاب خوب از «طاقچه» دانلود کنید و بخوانید.
کتاب روش بولت ژورنال، ردیابی گذشته، سازماندهی حال، طراحی آینده
نوشته رایدرکارول، ترجمه زهرا نجاری، انتشارات کوله پشتی.
پ.ن. اولین کتاب غیرچاپیام را امشب خریدم و خواندم. همیشه فکر میکردم نمیتوانم یک کار غیرچاپ شده و روی کاغذ آمده بخوانم و روی آن تمرکز کنم. مثل اینکه اشتباه میکردم. ممنون کرونا!
مادر که شدم مطمئن شدم وارد جزیره ناشناختهای شدم که هیچکس جز خودم از آن خبر ندارد.
سعی کردم با دیگران از آن حرف بزنم. اما مگر چقدر میتوانستم بگویم؟ از چند دقیقه و ساعت و روزش میتوانستم بگویم؟
حتی اگر یک دوربین همراه خودم میکردم تا از صبح تا شب و شب تا صبحم فیلم بگیرد، حسهایم را که درون من جاری بود چه میکردم؟ رویاها و کابوسهایم را. بغضهایم را که خوب پشت نقابهای مختلف پنهان میکردم بیآنکه یک تار مو از زیرش بیرون آمده باشد؟
گذشت و من هم یاد گرفتم با سر و صدای کمتری در جزیرهام زندگی کنم و چه بسا از ریز و درشت زندگی که کنارم جریان داشت لذت ببرم. گاهی هم شدم راوی شادیهای کوچک، کارهای کوچک.
گاهی که سرم خیلی شلوغ شد و چند روز شد و نتوانستم حتی چند صفحه کتاب بخوانم بدم نیامد که تبعید میشدم به جایی که مسئولیتهای الانم را نداشتم. چه بسیار نویسندگان و اندیشمندانی که در تبعید نوشته بودند و دنیا را تغییر داده بودند. شاید من هم میشد راوی خودم و خودمان!
گاهی که نتوانستم ماهها سفر بروم آرام زمزمه کردم: قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید!
و حالا که به خاطر این مهمان ناخوانده در خانهایم خیلی دست و پایم را گم نکردم. مگر نه اینکه خانه همیشه جزیره من بوده است؟ و گاهی مدتها هیچ کشتی از چند صد متریاش هم عبور نکرده و سوتی نکشیده؟
از دیروز دفتر برنامههایم را نوشتهام و از امروز به امید خدا شروع کردم. تا کی استمرار داشته باشد نمیدانم. اما فکر کردم حالا که قرار نیست سفری برویم یا دید و بازدیدی داشته باشیم فرصت بیشتری دارم برای خواندن و نوشتن.
میزم را گذاشتم کنار پنجره. پارچه سفیدی که سالها است با من است روی آن انداختم و لب تابم را روشن کردم.
ننوشتن و نخواندن آن ویروسی است که مرا از پای در میآورد.
و تا میتوانم زندگی میکنم.
خدایا به امید تو
درباره این سایت